نقل است در ایام ماضی، روزی موکلی در گردابی گِرفتار و بخود بِگُفتی، ای کاش وکیلی مییافتمی و رفع گرفتاری. چندی بِجُستی تا وکیل حاذقی بیافتی و به نزد وی بِرفتی.
وکیل بِفرمود ای فلان، حق الوکاله چند در کیسه داری تا بِدادی و رفع بلا آید به میان. بگفتا ای وکیل من سخت محتاجم و هر چه بگوئی بِدیده مِنت قبول داشته، و سخت برآشفتی و گریه و مویه چندان نِمودی تا دل وکیل به رحم آمدی.
وکیل گفته مُرشد فراموش نمودی که بسا گرفتاران به گل مانده، بعد از رفع بلا، حق الوکاله، به لگد مزد زحمات بِدادی. فی الحال قبول وکالت بکردی و تلاش مکرر تا رفع مشکل پدیدار و آنگه مطالبه حق الوکاله نِمودی.
واما در این هنگام، موکل از بند رسته، چشم گِرد نمودی، گونه سیه کردی و سخن به تندی دراز که ای داد ای بیداد!
اینجا بود که شاعر بگفتی:
چو شخصی گرفتار گردد به بند وکیل مدافع به نزدش خداست
چو گردد خطر اندکی مرتفع بگوید وکیل هم یکی ز اولیاءست
چو گردد زبند بلا او رها بگوید وکیل هم یکی مثل ماست
چو نوبت به حق الوکاله رسد وکیل آن زمان دیو یا اژدهاست
خلاصه آنکه ای طالب وکالت
از قبل حق الوکاله به انصاف روا دار و محکم بگیر، تا به بعد، گرفتاری نیاید به کار
وب سایت قاضی دادگستر